دوستی نافرجام

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


تازه با سید محمد اومده بودیم خونه که از کلانتری بیسیم زدند جناب سرهنگ هاشمی یه جنازه اطراف شهر پیدا شده اعصابم خرد شد اخه قراربود امروز بریم واسه ما خواستگاری قرار بود سید محمد هم به عنوان دامادمون بیاد که این مشکل پیش اومد گفتم سید نمیشه نری که گفت مسلمون چطور نرم یه جنازه پیدا شده تو هم بیا با هم بریم زود برمیگردیم

با سید رفتم سر محل. فرد مقتول رو به طرز وحشیانه ای کشته بودند با 18 ضربه چاقو به گردن و شکم اینطور که دکتر میگفت با ضربه سوم مرده و احتمالا یه انتقام گیری بوده که اینطوری کشتنش و مشخصه خیلی حرفه ای بودند که تقریبا هیچ مدرکی از خودشون به جا نزاشتن تنها مدرکی که بدست اومد یه شماره ایرانسل بود که آخرین تماس رو با مقتول داشت که ثبت نام نشده بود و الان هم خاموش بود شماره رو واسه کنترل فرستادن مخابرات
برگشتیم خونه حالم بد شده بود تا حالا همچین صحنه ای رو ندیده بود رفتم یه دوش گرفتم و آماده شدم بریم خواستگاری تقریبا تمام حرفا رو زدیم و تاریخ عقد رو مشخص کردیم و برگشتیم خونه که سید محمد گفت من برم اگاهی گویا خانواده مقتول اومدن گفتم منم باهات میام این داستان واسم جالب شده میخوام بنویسم که سید گفت تا بهت اجازه ندادم حق نداری بنویسی گفتم ای به چشم بریم رفتیم آگاهی با دیدن مادر مقتول گریم گرفت هنوز باور نمیکرد پسرش رو کشته باشن میگفت به خدا اون اصلا دشمن نداشت پیش باباش تو میوه فروشی کار میکرد شاید اشتباه میکنین جناب سرهنگ شاید پسر من نباشه جناب سرهنگ گفت مادر مقتول که اسمش حسن بود رو بردند بیرون وبا بابای حسن مشغول صحبت شد باباش میگفت والله جناب سرهنگ حسن بچه توداری بود معمولا خیلی کم حرف میزد هیچوقت چیزی نمیگفت فقط یه بار اومد مغازه دیدم زیر چشماش کبود شده هر چی گفتم چیزی نگفت از دوستش پرسیدم گفت با یه نفر دعواش شده ولی گفت نمیشناختمشجناب سرهنگ گفت اسم دوستشو بگو شاید بتونه کمکی بکنه بعد از گرفتن مشخصات دوستش جناب سرهنگ اونو احضار کرد بردش تو اتاق بازجویی
خوب احسان اقا تعریف کن چی بگم جناب سرهنگ ؟ از دعوای حسن بگو با کی دعوا کرد والله جناب سرهنگ یه پسر به اسم شهیاد آریایی نژاد اسم پسره واسم آشنا بود اسم داداش مریم بود که رفته بودم خواستگاریش
دعواشون سر چی بود اقا احسان والله نمیدونم فقط خودش میگفت یه بار داشتم واسه مشتریمون میوه میبردم بهم گیر داد با هم گلاویز شدیم مردم جدامون کردند الان اومده به قول خودش زهر چشم بگیره.
جناب سرهنگ شهیاد رو احضار کرد آگاهی اونم اومد هنوز نرفته بودند که مریم زنگ زد گفت داداشمو بردن اگاهی گفتم چیزی نیست نگران نباش
شهیاد تو اتاق بازجویی خیلی راحت بود وقتی جناب سرهنگ خبر قتل پسره رو بهش داد یه کم ناراحت شد گفت پسر خوبی بود جناب سرهنگ پرسید پس اگه پسر خوبی چرا باهاش گلاویز شدی گفت اون روز 5 بار اومد تو کوچمون یعنی هرکی بیاد تو کوچتون باید بزنیش نه جناب سرهنگ فکر کردم غرضی داره وقتی فهمیدم اون میوه واسه مشتریش اورده بوده و مشتریش نبوده واسه همین رفت و امد میکرده رفتم ازش معذرت خواهی کردم.
چیزی تو بازجویی ها بدست نیومد تمام امید جناب سرهنگ به اون شماره بود یه یک ماهی از قضیه گذشته بود که خبر دادن شماره روشن شده و دارن ردگیری میکنن باور کردنی نبود همه خوشحال بودند مکانشو پیدا کردن اون توی خونه اقای اریایی نژاد بودند وقتی مامورا رفتند خونشون اون خط و گوشی رو پیدا کردند واسه مریم بود باورم نمیشد درست 2 روز قبل از عقد مریم به جرم قتل حسن محمدی بازداشت شد مریم تو اتاق بازجویی فقط گریه میکرد گفت به خدا من کسی رو نکشتم جناب سرهنگ بهش گفت اخرین نفری که بهش زنگ زد تو بودی گفت اره خوب چرا بهش زنگ زدی ما با هم دوست بودیم ولی من میخواستم تمومش کنم نمیخواستم با اون باشم ولی اون قبول نمیکرد همیشه تهدیدم میکرد منم به شهیاد گفتم شهیاد گفت خودم درستش میکنم من نمیدونستم چیکار میخواد بکنه فقط بهم گفت زنگ بزن بیاد یه جا ببینمش فقط بگو خودت میای تا بیاد منم باهاش قرار گذاشتم همون شب خواستگاری شب شهیاد اومد و گفت همه چی درست شد دیگه نگران نباش که فردا صبح خبر دادند حسن مرده بخدا من نکشتمش
شهیاد رو گرفتند و اوردن اگاهی اوایل همه چیز رو منکر شد ولی وقتی جناب سرهنگ گفت مریم اعتراف کرده همه چیز رو گفت گفت که حسن دو سال با خواهرش باهم بودند و قصد ازدواج داشتند که با رفتن من به خواستگاری مریم مریم به حسن پشت میکنه و حسن مریمو تهدید میکنه که همه چیزو به من میگه که شهیاد میاد وسط ماجرا وقتی میفهمه حسن چه قصدی داره به خواهرش میگه با حسن قرار بذاره خودش با داداش کوچیکه میرن سر قرار و به حسن میگن خودشو از زندگی خواهرش بکشه بیرون ولی حسن قبول نمیکنه میگه الان خیلی دیره من عاشق خواهرتون شدم بحث بالا میگیره شهیادم چاقو رو در میاره اولی رو توی شکم حسن و دومی و سومی رو توی گردن حسن فرو میکنه جناب سرهنگ پرسید حالا چرا 18 تا ضربه بهش زدی اون با ضربه سوم مرده بود گفت اخه هیچوقت ازش خوشم نمیومد تو دبستان با دوستاش اومدن و منو زدن این تلافی اون روزها هم بود . . .
کاش مادرم یه دختر دیگه رو واسه من انتخاب میکرد
کاش ما حداقل به دوستیامون وفادار بودیم
کاش این دوستیای خیابونی نبود . . .
کاش. . .




موضوعات مطالب